حوالی سال 1382، «دانشگاه آزاد اسلامی» در یکی از شهرها، چادر را الزامی کرد و این موضوع ظاهرا ساده، به سرعت به مشکلی جدی تبدیل شد، در حدی که در فاصله یکی دو روز، کار به شورای تأمین استان کشید و خلاصه خبر به تهران رسید و نمیدانم چه کسی گفته بود کار فرهنگی بشود و اسم سازمان تبلیغات اسلامی را آورده بود و قرعه به نام من افتاد که آن زمان در سازمان تبلیغات، مثلا مشاور رییسش بودم.
فورا بلیت گرفتند رفتیم مرکز اســتان و آنجا رفقای جامعه اســلامی دانشگاه آمده بودند دنبال من که برویم شهرشان و در راه، چند ساعت داشتند ذهن مرا آماده میکردند که این بچههای انجمن اسلامی چنین و چنان و حرف و حدیثها از رییس این انجمن اسلامی بود که آدم شری است و در این چند روز، چطور فضای دانشگاه را متشنج کرده و... . تا حوالی غروب رسیدیم به شهرشان و دانشگاه و جلوی در که پیاده شدیم، دیدیم همه در حیاط بزرگ دانشگاه ایستادهاند و هر کسی با حال و وضعی که یکی از همراهان در گوشم گفت: «آنکه رو به رو ایستاده و نگاه میکند، همان رییس انجمن اسلامی است!».
من که تازه از راه رســیده بودم و حالا لابد باید میرفتم پی استراحتی و وضویی تا نماز و بعد، سخنرانی طبق برنامه بســیج و جامعه اسلامی، تا فهمیدم آن آدم شــر و خطرناک همین است که دارد بروبر نگاهم میکند، صاف رفتم طرف او؛ هم او تعجب کرد و منتظر ماند و هم رفقای همراهان، که دیگر جلو نیامدند. سلامی کردم و احوالی پرســیدم و دستش را گرفتم و با خود بردم. شــروع کردیم به قدم زدن زیر درختان و گفتم از وضع دانشگاه و اوضاع برایم بگوید.
آدامسی از جیبم درآوردم و شروع کردیم به آدامس جویدن و گپ زدن و درد دل کردن. حالا بچههای جامعه اســلامی هاج و واج از یک طرف نگاه میکردند که: «حالا خوب شد، از تهران آدم آورده بودیم که فک همین را پیاده کند، رفته با او صفا میکند!» و بچههای انجمن اسلامی از طرف دیگر بلاتکلیف مانده بودند که باید بیایند دعوا و کتک کاری یا منتظر بمانند ببینند چه میشود!
الغرض، معلوم شد آن آدم شر و فتنهانگیز و خطرناک که شهری را به هم ریخته...